Out Of body Experience
by LÂAM
خواستم تا اولین تجربه از چیزهای خوبی باشد که تجربه کردهام.
سرما خورده بودم و خسته بودم. معمولا وقتی مریض میشوم رژیم گیاه خواری و استراحت را در پیش میگیرم و تا مدت ها از گیاهانِ طبیعی استفاده نمیکنم. این بار هم وضعیتِ چنینی را داشتم. ساعتِ دهِ شب بر خلافِ عادتِ معمول، بعد از خوردنِ غذای مختصری مثلِ سوپ به رختخواب رفتم و بعد از مدتِ کوتاهی به خواب رفتم. ساعتِ دو صبح از خواب بلند شدم و از آنجایی که خواب به چشمانم نمیآمد یک لیوان شیر گرم کردم و چرخی در اینترنت زدم و به موسیقی گوش دادم. بعد از یک ساعت حس کردم که بهتر است به رختخواب برگردم و با اینکه خوابم نمیآمد دراز بکشم و ریلکسیشن کنم. اما به ذهنم خطور کرد که میتوانم تمریناتِ برونفکنی را انجام دهم.
مدت ها بود که تمریناتِ ریلکسیشنِ مربوط به برونفکنی را انجام میدادم اما هیچ وقت به مرحلهی خروج از بدن نرسیده بودم. برونفکنی و یا تجربهی خروج از بدن چند مرحله دارد که در ابتدا با ریلکسیشنِ بدن شروع میشود. بعد از هشیار باقی ماندنِ ذهن و به خواب رفتنِ بدن مرحلهی خوابِ فلجی را تجربه میکند. بعد واردِ رویاهای خود خواسته یا لویسید دریمینگ میشود و اگر ذهن توانِ کافی را داشته باشد و از این مرحله نیز گذر کند وارد بخشِ آوت آو بادی یا برون فکنی میشود. رسیدن به لویسید دریمینگ چندان سخت نیست.
در آن شبِ خاص به دلیل انسدادِ مجاریِ گوش و حلق و بینی ام به سختی صداها را میشنیدم پس چیزی مانعِ به خواب رفتنِ بدنم نشد. بعد خود را در قطارِ مترو دیدم در حالی که افرادِ زیادی با کت و شلوار ایستاده اند و به من خیره شده اند. افرادی شبیهِ مامورین اسمیت در سه گانهی ماتریکس. بعد از چند لحظه (به سنجِ زمانیِ ناخودآگاهم. چون ممکن است یک ساعت گذشته باشد) دیدم که تصاویرِ پیشِ رویم کش آمد و من به اتاق برگشتم. در حالی که به سقف خیرهام. البته تصاویر اتاق، به طرزِ عجیبی مبهم به نظر میآمد.
حدس زدم که وقتش رسیده است. یعنی وقتی که این همه مدت برایش تمرین کرده بودم. پس به آرامی سعی کردم تا به سقف نزدیک شوم و موفقیت را به همان طریقِ مبهم حس میکردم. میدانستم که اگر برگردم و خودم را ببینم ممکن است از وحشت از خواب بپرم. این را روزی یکی از دوستانم گفت. که تا مرحلهای در نزدیکی برونفکنی رسید اما در همان لحظه از ترسِ دیدنِ خودش مثلِ حسِ افتادن از ارتفاع از خواب پرید.
سعی کردم به آرامی از تختم پایین بیایم و به سمتِ در اتاق بروم. نتوانستم در را باز کنم. تصمیم گرفتم که از آن عبور کنم. در این لحظات فشارِ شدیدی بر ذهن و بدنم حس می کردم. بعد از چند لحظه دیدم که از درِ اتاق رد شده ام اما این مشخص نبود که چطور. به سمتِ در خانه رفتم و مثلِ یک روح روان و سبک بودم. به طریقِ مشابهی از درِ خانه عبور کردم و با حالتی شبیه به پرواز از پله های ساختمان به پایین رفتم. بعد تصمیم گرفتم که به خانهی همسایهامان بروم.
بعد از این مرحله با تصاویرِ به شدت مبهم و تاریکی مواجه بودم که واقعا نمیتوانم به یادشان بیاورم.
برونفکنی تجربهی عجیبی بود که به سختی به دستش آوردم. اما هرگز نتوانستم به آن چیز که می خواهم برسانمش.