دست زدن به کف دریا

بررسی عمق چیزها – into the depth

چرا در این وبلاگ می‌نویسم؟

راهنمایی برای پاسخ به چیستی، چرایی و چگونگی این صفحه

من در یک شهر کوچک در غرب ایران بزرگ شده‌ام. جایی در میان درختان بادام، گردو و زردآلو. جایی که همسایگی و دیوار به دیواری معنایی داشت و رسوم دوستی از آنچه در شهر‌های بزرگ با آن شاهد هستیم متفاوت بود. در ۱۴ سالگی زمانی که به تهران مهاجرت کردیم، تنهایی و شیوه‌ی زندگی سلولی آپارتمانی بسیار تنگم آورده بود. با وجود موهبت‌هایی که از تهران دریافتم، شهری نبود که هرگز آن را خانه‌ی خود بدانم. و در این تنهایی کشف کردم که راه من به خانه، به خودم و حتی به دنیای بیرون از دروازه‌ی نوشتن می‌گذرد.

سال‌ها در بلاگفا نوشتم و در نبود فیس‌بوک، اینستاگرام و دیگر پلتفرم‌ها سرگرم آشنایی و دست و پنجه نرم کردن با این سبک ارتباطی جدید بودم. روزی دیدم که می‌خواهم نوشتار‌هایم را در بستر تازه‌ای بنویسم و از چیز‌هایی بنویسم که کمتر از‌ آن‌ها حرف زده ‌می‌شود. تجربه‌هایی که برایم مخصوص است و اینطور حس‌ می‌کنم که شنیدنشان نیز کار آمد است. این جا را باز کردم که فکر می‌کنم واجد
رسمیتی دیگرگون است. شروع به نوشتن چیزهایی کردم و خیلی زود دست کشیدم. حوصله‌ام نکشید. پی کار‌های دیگر و انواع دیگر ابراز رفتم. و نتایج خوبی هم دستگیرم شد. واقعیت این است که من چندان آدم نشستن و نوشتن نیستم و به نوعی از اجبار سیستم‌های آموزشی به نشستن و خواندن و نوشتن آسیب دیده‌ام.

اینکه دوباره تصمیم گرفته‌ام که بعد از ده سال در این وبلاگ چیز‌هایی بنویسم دو دلیل دارد. اول و شاید مهم‌ترین دلیل آن دریافت پیام‌هایی از مخاطبان غیر منتظره و کنجکاوی بود که راجع به یکی از پست‌های وبلاگ پرسیده‌ بود و لزوم این را حس کردم که آن نوشتار را ادامه دهم. دوم اینکه به واسطه‌ی تحصیل فلسفه، چیزی کاوش‌گر در من تقویت شده و در مقابل هر مسئله‌ای به طرزی مو شکافانه به بررسی می‌ایستد. اگر دوباره می‌نویسم برای این است که چنین بررسی‌هایی را طبقه‌بندی کنم و علاوه بر حصول یک خروجی از چنین ورزیدنی به شیوه‌ای منسجم و موثر از بیان دست بیابم. می‌دانم که حاصل این چه برای من نویسنده و چه برای شمای خواننده اثراتی مناسب به همراه خواهد داشت.

.به معنای فرا عادی بود extra ordinary سابقاً نام اینجا

امروز اما به این نتیجه رسیده‌ام که آن چیزی که فرا می‌شناسیم با آن چیز فرو در تماسی تنگاتنگ است. آن‌ بحر که در آن شیرجه می‌زنیم هم کف اش مهم است و هم کف اش. بنابراین فکر کردم که بهترین نام شاید ‘دست زدن به کف دریا’ ست. تماسی با مسائل با حضوری دیگر گون.

پس این شما و این بحر طویل، عریض و عمیق

در سرمای سگ کشِ…

در سرمای سگ کشِ زمستان نیز
اگر درآوری
کوره می‌شوم

در بابِ ماری‌جوانا – قسمتِ اول: گیاهی معنوی

Image

ماری‌جوانا. گیاهی که مظلومیتِ آن در قرنِ جدید به اوجِ خود رسیده است. گیاهی که احترامِ به آن به کلی از بین رفته است و از روحش نه به عنوانِ روحی مقدس بلکه به عنوانِ چیزی دون و برای خنده‌ای پیش پا افتاده استفاده می‌شود. در حقیقت استفاده از دودِ ماری‌جوانا به سنتِ چینی و بودایی تصاحبِ روح این گیاه است. علی رغم اطلاعاتِ ضعیفِ تاریخی‌ای که در موردِ ماری‌جوانا دارم می توانم حدس بزنم که زمانی چینش این گیاه به همراهی مراسمِ خاصی صورت می گرفته است چرا که در فرهنگ‌های سرخپوستی و بودایی صحبت از احترام به گیاهان بسیار فراوان است.

ماری‌جوانا به عقیده‌ی من نماینده‌ای از روحِ زمین است. و با استعمال و به جای آوردنِ مراسمِ مخصوص به آن در طبیعت، یا به تعبیری فراخوانیِ روحش به درون و ملاقات با آن می‌توان به آرامشی ژرف نایل آمد. آرامشی که هدیه‌ی روحِ این گیاه به شمار می آید و چه بسا با تمریناتِ سختِ مدیتیشن مدتِ مدیدی را برای رسیدن به آن سپری کردن لازم است.اما در همین نقطه خطری که این گیاه دارد بر ما اعیان میشود. این مهم که این گیاه در ازای دیدگاه و جهان‌بینی ای که به جستوجوگرش می‌دهد چیزی نمی‌خواهد و مستعملین با این تصورِ اشتباه مواجه ‌می‌شوند که مصرفِ این گیاه تا ابد و تا هر اندازه بی‌خطر و بی‌ضرر است.

اما بر خلافِ این تصور تملکِ این روح به دفعاتِ چند بهایی عظیم می‌طلبد. این که با هر بار تجربه به تجربه اندیشیده و درس‌هایی که ماری‌جوانا به طالبش می‌هد آموخته و فراگیر شود. امروزه اما مثلِ شکسته شدنِ تمامیِ حرمت‌های دیگرِ زمین استفاده‌ی ماری‌جوانا به عنوان یک تفریح مطرح می‌شود و علاوه بر وابستگی‌هایی که ایجاد می‌کند مشکلاتی چند برای حافظه و یادگیری مصرف کننده اش ایجاد می کند.

بله این انتقامِ ماری‌جوانا از کسی ‌است که روحش را گرامی نمی‌دارد. البته این رفتار چیزی غیرقابلِ پیش بینی نیست. چیزی است که در فرهنگ‌های بودایی به کارما شناخته می‌شود. در فیزیکِ کلاسیک قانون سومِ نیوتن است. هر عملی را عکس‌العملی‌ است مساوی با آن اما در خلافِ جهتِ آن.

درس‌های ماری‌جوانا اگر چه اندک و فرومایه نیست، اما محدود است. به این معنی که جستجوگر، همانطور که با احترام و تقدیس به فراخوانی روحِ این گیاه می‌پردازد باید به همین شیوه از آن خداحافظی کند. که بازه‌ی این عمل به یک الی دو سال می‌انجامد که بسته به فراقت ذهنیِ خواهنده اما در دفعاتِ ثابت و مشخص برای هر فرد این زمان تغییر می‌کند.

ماری‌جوانا در قدمِ معنویتش زمین را معرفی می‌کند. تاریخِ نهفته در دلِ زمین، در درختان و کوهستانها را به مخاطبش نشان می‌دهد و در این گام ماری‌جوانا مخاطبش را از راهِ دفعاتِ اولِ بخششِ خود به مخاطب انتخاب می کند. بعد از انتخاب اگر مخاطب و خواهنده به این درک از طلبِ روح و شناخت از ماری‌جوانا برسند، این گیاه به آن ها آموخته‌هایش را نشان می‌دهد.

به فرایندِ استعمالِ ماری‌جوانا دقت کنید. گیاه رشد می کند و به بلوغ وتکامل می رسد. بعد در چینش او را از چرخه‌ی طبیعی جدا می کنند یا به تعبیری رسانشِ حیاتش را متوقف می‌کنند گیاه پیر و خشکیده می‌شود و و روزی که مرگش به غایت فرا رسیده باشد به رسمِ هندو و بودا سوزانیده و روحش از آنِ خواهنده و مطلوب وی خواهد شد. 

تمامِ این فرایند یک عملِ معنوی برای ارتباطی به سررشته‌ی انسان یعنی زمین است. که می‌تواند حاملِ انرژی و شناختی چه بسا ژرف به طالب و خواهنده باشد اما امروز به عادتی دون و فرومایه در آمده و استفاده‌ی معنوی از آن به جز در قلبِ برخی افراد از بین رفته است. .

پی نوشت: تمامِ مطالب و نوشته‌هایی که در این قسمت و قسمت‌های بعدی می‌بینید و خواهید دید حاصلِ تجربه‌ی شخصیِ و نظرات و دیدگاه های من نسبت به گیاه ماری‌جوانا و حاصلِ مطالعه و تحقیق در باره‌ی این گیاه است. و صرفا در این جنبه باقی خواهد ماند. و به تبلیغ و توصیه نمی‌رسد. گرچه اعتقاد دارم که تجربه‌ی این گیاه در مسیرِ درستش درس‌هایی به انسان خواهد داد که مسیرِ زندگی‌اش را تغییر می دهد اما فکر می کنم که در صورتِ لزوم این اتفاق ها خود به سمتِ فرد گام بر‌میدارند. شخصِ این‌جانب مصرفِ این گیاه را متوقف کرده است چرا که چیزهایی که باید از آن درمی‌یافت دریافته است و عناصری که در حالِ حاضر مایل به بیانشان نیستم مانع از ادامه‌ی دریافت ها و استفاده از ماری‌جوانا می‌شود.Image

 

Out Of body Experience

خواستم تا اولین تجربه از چیز‌های خوبی باشد که تجربه کرده‌ام.

سرما خورده بودم و خسته بودم. معمولا وقتی مریض می‌شوم رژیم گیاه خواری و استراحت را در پیش می‌گیرم و تا مدت ها از گیاهانِ طبیعی استفاده نمی‌کنم. این بار هم وضعیتِ چنینی را داشتم. ساعتِ دهِ شب بر خلافِ عادتِ معمول، بعد از خوردنِ غذای مختصری مثلِ سوپ به رختخواب رفتم و بعد از مدتِ کوتاهی به خواب رفتم. ساعتِ دو صبح از خواب بلند شدم و از آنجایی که خواب به چشمانم نمی‌آمد یک لیوان شیر گرم کردم و چرخی در اینترنت زدم و به موسیقی گوش دادم. بعد از یک ساعت حس کردم که بهتر است به رختخواب برگردم و با اینکه خوابم نمی‌آمد دراز بکشم و ریلکسیشن کنم. اما به ذهنم خطور کرد که می‌توانم تمریناتِ برونفکنی را انجام دهم.

مدت ها بود که تمریناتِ ریلکسیشنِ مربوط به برونفکنی را انجام می‌دادم اما هیچ وقت به مرحله‌ی خروج از بدن نرسیده بودم. برون‌فکنی و یا تجربه‌ی خروج از بدن چند مرحله دارد که در ابتدا با ریلکسیشنِ بدن شروع می‌شود. بعد از هشیار باقی ماندنِ ذهن و به خواب رفتنِ بدن مرحله‌ی خوابِ فلجی را تجربه می‌کند. بعد واردِ رویاهای خود خواسته یا لویسید دریمینگ می‌شود و اگر ذهن توانِ کافی را داشته باشد و از این مرحله نیز گذر کند وارد بخشِ آوت آو بادی یا برون فکنی می‌شود. رسیدن به لویسید دریمینگ چندان سخت نیست.

در آن شبِ خاص به دلیل انسدادِ مجاریِ گوش و حلق و بینی ام به سختی صداها را می‌شنیدم پس چیزی مانعِ به خواب رفتنِ بدنم نشد. بعد خود را در قطارِ مترو دیدم در حالی که افرادِ زیادی با کت و شلوار ایستاده اند و به من خیره شده اند. افرادی شبیهِ مامورین اسمیت در سه گانه‌ی ماتریکس. بعد از چند لحظه (به سنجِ زمانیِ ناخودآگاهم. چون ممکن است یک ساعت گذشته باشد) دیدم که تصاویرِ پیشِ رویم کش آمد و من به اتاق برگشتم. در حالی که به سقف خیره‌ام. البته تصاویر اتاق، به طرزِ عجیبی مبهم به نظر می‌آمد.

حدس زدم که وقتش رسیده است. یعنی وقتی که این همه مدت برایش تمرین کرده بودم. پس به آرامی سعی کردم تا به سقف نزدیک شوم و موفقیت را به همان طریقِ مبهم حس می‌کردم. می‌دانستم که اگر برگردم و خودم را ببینم ممکن است از وحشت از خواب بپرم. این را روزی یکی از دوستانم گفت. که تا مرحله‌ای در نزدیکی برونفکنی رسید اما در همان لحظه از ترسِ دیدنِ خودش مثلِ حسِ افتادن از ارتفاع از خواب پرید.

سعی کردم به آرامی از تختم پایین بیایم و به سمتِ در اتاق بروم. نتوانستم در را باز کنم. تصمیم گرفتم که از آن عبور کنم. در این لحظات فشارِ شدیدی بر ذهن و بدنم حس می کردم. بعد از چند لحظه دیدم که از درِ اتاق رد شده ام اما این مشخص نبود که چطور. به سمتِ در خانه رفتم و مثلِ یک روح روان و سبک بودم. به طریقِ مشابهی از درِ خانه عبور کردم و با حالتی شبیه به پرواز از پله های ساختمان به پایین رفتم. بعد تصمیم گرفتم که به خانه‌ی همسایه‌امان بروم.

بعد از این مرحله با تصاویرِ به شدت مبهم و تاریکی مواجه بودم که واقعا نمیتوانم به یادشان بیاورم.

برونفکنی تجربه‌ی عجیبی بود که به سختی به دستش آوردم. اما هرگز نتوانستم به آن چیز که می خواهم برسانمش.